آخرین صاحب لوا
اسلام علیک یا ابا عبدالله
فردا صلاه ظهر عشق میمیرد طفلی سه ساله نیز در دمشق میمیرد
امشب کنار خیمه کسی ایستاده است فردا هم اوست که در خاک اوفتاده است
رءسش به نیزه میبرند و بیابان گذار او هفتادو دو کبوتر عاشق کنار او
سلام بر تو و بر باوفاترین دلها که همره تو روانند سر به محملها
چقدر عشق غریب است در دیار شما ندیده اید که شه رد شد از کنار شما
در این دریغا که قدر نشناسند هلال ماه گرفته ز بدر نشناسند
همه قبیله ی او را اسیر آوردید به بند کشته اید و به زنجیر آوردید
چه بی حیا شده اید هان چه شد مسلمانی؟ گرفته اید در غم عالم بساط مهمانی؟
خدایتان بکشد ای سبکسران پلید جز غنیمت ویک مشت زر چه میدانید؟
ز آسمان ولایت ربوده شد خورشید و بعد دست سیاهی ستاره هایش چید
دگر نگو تو به زینب که لاله میشکند که بغض در گلوی یک سه ساله میشکند
گفتم گلوی تو چه دانی که نیزه ها تفسیر کرده اند واژه اش را به کربلا
من نذر کرده ام نمیرم روایت ثقلین دستان ماه نیفتد میان این حرمین
من نذر کرده ام که سه شعبه خطا رود شش ماهه طفل سالم از کربلا رود
من نذر کرده ام ببارد ز آسمان ابری آخر نمانده در دل زینب تحمل وصبری
من نذر کرده ام که علی را شفا دهد آری خدای "چنین دشمنش جزا بدهد
من نذر کرده ام که چشمان دختر حیدر فردا غروب نیافتد به نیزه ای در سر
من نذر کرده ام که خارهای ای صحرا یک کاروان خسته را نخلد پای تا فردا
من نذر کرده ام "ولیک بی اثر است قلب عدوی سنگدل ز خدای بی خبر است
اینک خموش دگر شش ماهه خفته است این راز را کسی به ربابه نگفته است
ای کاروان خسته دستان حق پناه شما زینب چو سرو هست پناهگاه شما
استاده است خدارا "که شامگاه بلا بانوی عشق رقم زند دوباره کرب وبلا
این شام تیره وآن کوفه ی پلید ارزانی تو باد که بی ارزشست ای یزید
طاقت زکف داده ام از چوب خیزران انصاف نیست سرت را رقیه در دامان
مولای پیر تو ای علی اکبر حسین مظلوم وی اسیر گشته بعد حسین
گریه نکن که طفلان خسته را جان نیست گر ایستند ومویه کنند پایان نیست
با من بیا شبانه بیابیم تن ها را هر تن که نقش بسته بر آن رد سم ها
را آرام بر تن پدرت این کفن کنیم برده اند از تنش ز نو پیروهن کنیم
من نیز مثل تو از کف توان دادم آن لحظه که پدرت مرد جان دادم
سالار عشق "غروب به آسمان میرفت هوش و قرار دگر از دامن جنان میرفت
چشمش به آسمان دوخته زینب وپریشان است آخر شب است وزینب من را شب غریبان است
زینب صبور باش تو اندکی دیگر آخر روی به میهمانی شه بی سر
شب است وکرب وبلا را دگر صدایی نیست چنین رسای به تاریخ ماجرایی نیست .